عمله ها فریاد نمی زنند

عمله ها فریاد نمی زنند

«عمله‌ها فریاد نمی‌زنند»

نویسنده: ز.سبحانی

 

ایلی خوابش نمی‌برد. چند وقتی می‌شد که از بستن پلک‌هایش می‌ترسید. هر بار که چشمانش را می‌بست صحنه‌هایی به ذهنش هجوم می‌آورد که دوستشان نداشت. این اواخر حتی اگر پلکهایش را می‌گشود، خیال آشفته مثل یک لایو تلویزیونی، تا دقایقی جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
همین چند شب پیش بود که به زورِ قرص اعصاب، توانسته بود شاخ غولِ بی‌خوابی را بشکند؛ اما دقایقی نگذشته بود که صدای زنی، چُرتش را پاره کرد. اوایل خیال می‌کرد که این سر و صدا از همسایه‌هاست. با گذشت یک هفته و تکرار هربار این ماجرا، تصمیم گرفت که منبع صدا را بیابد. در نظرش آمد که صدا نزدیکتر از خانه‌ی همسایه‌ست؛ درست در خانه‌ی خودش!
با چشم‌های قرمز نیمه باز، در خانه‌، دوره افتاد. پتو را خوب دور خود پیچید. طبعش سرمایی نبود ولی از فکر اینکه برایش به پا گذاشته‌اند، به خود لرزید. مصاحبه‌ی اخیرش به کام خیلی‌ها خوش نیامده بود. می‌دانست دیر یا زود یکی را اجیر می‌کنند و عمله‌ جاسوسی که هیچ، دست به هر جنایتی خواهد زد. سوراخ و سمبه‌ها را خوب گشت؛ نه خبری از زن بود و نه هیچ جنبنده‌ی دیگری. صدا هم قطع شده بود.
خواب که از سرش پرید به افکارش خندید. با خود تکرار کرد‌:
«هی پسر! حتی یکی رو اجیر کنن نمیاد که داد بزنه، عمله‌ها هیچ وقت فریاد نمی زنند و الا می‌میرند!»
اگر چه آن شب را با هزار مکافات خوابید ولی
از آن موقع به بعد اوضاع بحرانی‌تر شد. دیگر حتی در بیداری صدای زن را می‌شنید. در حمام، اتاق خواب و حتی محل کار.
فریادهای زن دلخراش بود و بند دل هر شنونده‌ای را پاره می‌کرد. ایلی اما نمی‌توانست درباره‌ی آن با کسی صحبت کند.
فقط سرش که خلوت می‌شد، شقیقه‌هایش را محکم می‌گرفت و با خود زمزمه می‌کرد:
«پِیر لعنتی! این همه آدم چرا باید شبیه هیتلر می‌شدیم؟!».
انگار آدم‌ها وقتی اشتباه می‌کنند از یک جایی به بعد دنبال یک نفر می‌گردند که تقصیرها را گردن او بیندازند و اگر کسی را پیدا نکنند به زمین و زمان فحش‌اش را می‌دهند. گرچه پِیر بی‌تقصیر نبود. اصلا از آن وقتی که شیفته‌ی هیتلر و فاشیست آلمان‌ها شد تقصیرها دقیقا زیرِ سر او شد. مسیحیِ مارونی که سلبریتیِ فوتبال بود و توانسته بود حمایت مسیحیان لبنان را جلب کند. با این همه ظاهرسازی، باز هم استفاده‌ی ابزاری از این عناوین مثل تیزی نور آفتاب در تاریکی، چشم‌ها را می‌زد. همه خوب می‌دانستند که مرام و منش «قدیس مارونیِ» به کوه پناه برده با آن اخلاق حسنه، هیچ ارتباطی با شخصیت ستیزه‌جویی مثل پِیر ندارد. بیشتر از پیرو مارونی بودن، معروف بود به مرید مرام هیتلر.
بزرگی می‌گفت آدم به هر چیزی فکر کند مثل همان می‌شود. از بس به هیتلر ارادت داشت، شد نسخه‌ی به روز شده‌ی هیتلر!
دست آخر آتش جنگ داخلی لبنان را خودش افروخت و فکر پاکسازی نسل‌ها را بلند بلند جار زد؛ آن هم به روش هیتلر.
با تشکیل حزب فالانژیستها، حامی بی چون و چرای اسرائیل شد. زیر پوستی هر غلطی را که ابلیس می‌خواست، کردند. هر مسلمانی به تورشان می‌خورد فرقی به حالشان نمی‌کرد لبنانی باشد یا فلسطینی و حتی ایرانی یا پاکستانی و … به بهانه‌های مختلف، سربه نیست می‌کردند.
بعد از ترور پسرش «بشیر» توسط چند ناشناس، دیگر برای هدفش، نیازی به بهانه‌ نداشت. هدفی به اسم نسل کشی مسلمانان!

در این مدت، ایلی برای اینکه خوابش ببرد، گذشته‌ها را از ذهن می‌گذراند. اما امشب نمی‌توانست حریف خوبی برای بی‌خوابی‌اش باشد. خسته بود. روی رختخواب نشست. هوای اتاق برایش سنگین بود. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. سردی هوای ژانویه، به دلش چسبید. بیروت غرق در خواب بود. نفس عمیقش را کشیده نکشیده، سر و صدای ذهنش دوباره بلند شد. مستقیم به اتاق کارش رفت. سیگاری روشن کرد و گیلاس مشروبش را تا نصفه پر کرد. مطمئن نبود که این راه حل‌اش بگیرد ولی راه حل بود دیگر!
حداقل‌اش این بود که در میان یادآوری گذشته، صدای زن را دیگر نمی‌شنید. به قرار کاری فردا هم فکر کرد.
بعد از این همه سال نتوانسته بود بعضی چیزها را هضم کند‌:
«کی باورش میشه اسرائیل مدعیِ انتقامِ هولوکاست با فالانژیست‌ها که خداشون هیتلره، جیک تو جیک شن و بشن مدافع هم!
بدبخت اون مردمی که این شوها باورشون شد»
به دود سیگاری که از لای انگشتانش بالا می‌رفت خیره شد:
«با رسانه باور هر دروغی راحت می‌شه»
این را از پِیر و شارون در عمل یاد گرفته بود.
بعد از ترور بشیر، این اسرائیل بود که با دم خود گردو شکست.
خونخواه بشیر شد و با همراهی رسانه، یک شبه با فالانژیستها دست‌هایشان را تا آرنج کردند تو خون آوارگان فلسطینی. آب از آب هم تکان نخورد…

در آن ساعت شب، هیچ کدام از این اعترافات در دادگاه وجدانش، ، برای تسکین او کارساز نبود.
شکایت خانواده‌های قربانیان از او در دادگاه بلژیک، تمام آسایش‌اش را گرفته بود. او به اندازه‌ی فرمانده‌ی آن خونریزی‌ها، مجرم بود.
امیدی به رئیس جمهور هم نداشت. همان اول کاری آب پاکی را ریخته بود روی دستهایش. از او هم انتظاری نداشت:«هیچی نباشه او پسر همان پِیر ملعونه»
می‌دانست «امین» مثل پدرش حساب دودوتای سیاست را از بَر بود؛ آنقدری که پای پدر و حزبش را به هیچ وجه، وسط نکشد. بدش هم نمی‌آمد پایان بازی را با قربانی یک شخص اعلام کند و چه کسی بهتر از «ایلی» که تمام کاسه کوزه‌ها، سرش شکسته شود؟
اسرائیل هم موشی بود که لباس گربه تنش کرده بود نه وفا سرش می‌شد و نه خوش خدمتی؛ فقط به منافعش فکر می‌کرد.
ایلی نمی‌توانست تمرکز کند. خودش مانده بود و یک دادگاه جهانی که روز به روز به تاریخ محاکمه‌اش نزدیک‌تر می‌شد.
احساس مهره‌ی سوخته به همش ریخته بود.
تصمیمش را گرفته بود باید نتیجه‌ی بازی را به سود خود پایان می‌داد.
او در خیلی از جلسات موصاد شرکت کرده بود جیک و پوک خیلی‌ها هم دست‌ش بود.
می‌دانست کشتن بشیر فقط بهانه‌‌ای بیش نبود که خبرنگاران را ساکت کنند و الا با عقل حتی هیتلر جور در نمی‌آمد که جور یک قاتل یا نهایت یک گروه تروریستی را هزاران زن و کودک بکشد. اجازه‌ی ورود به اردوگاه صبرا و شتیلا را خود شارون از بیگن گرفته بود.
آدم این همه اطلاعات داشته باشد و خودش بشود مهره سوخته!؟
دیگر جوان نبود که سودای تصاحب قدرت در سرش باشد. چیزی برای باختن نداشت. کشتن سه هزار آدم از جمعیت پنج هزاری شتیلا دیگر طمعی برایش باقی نگذاشته بود. خیلی وقت بود که 46 سالگی‌اش را رد کرده بود. بعد از خوش خدمتی به اسرائیل در سال 1982 در اردوگاه صبرا و شتیلا،
هم طعم نمایندگی مجلس را چشیده بود و هم وزارت.
بیست سال گذشت تا بفهمد طعمش مزه‌ی خون می‌دهد. خون کودکان و زنان آواره و بیگناه.

با صدای زنگ تلفن از جا پرید. به تلفن خیره شد. روی پیغام‌گیر افتاد. اما کسی پشت خط نبود. بوق اشغال فضا را پر کرد. این اواخر زیاد از این تلفن‌ها داشت. درست بعد از اینکه به خبرنگاران گفته بود که اسناد زیادی از آن ماجرا دارد. آن جنایت‌ها با هماهنگی خود اسرائیل و همراهی شارون بوده…

صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. به ساعت نگاهی انداخت. اولین بار بود که این وقت شب، صدای تلفن آن هم برای دومین بار در این خانه می‌پیچید.
ناخودگاه پرت شد به همان سال 1982.
صدای افسر در ذهنش تداعی شد:
«فرمانده 50 تا زن و کودک داریم با اونا چه کنیم؟»
به ساعت نگاهی انداخته بود. درست همین ساعت بود.
از بی‌موقعی سوال افسر حرص‌اش گرفته بود:
«این آخرین بار باشه که اینها رو از من می‌پرسی خودت بهتر می‌دونی که چه باید بکنی!»…

نفس‌هایش به تندی تپش قلبش نمی‌رسید. سیگار را با دستش فشرد و به سمتی پرت کرد. تلفن از زنگ خوردن نمی‌ایستاد، روی پیغام‌گیر هم نمی‌رفت به سمت تلفن هجوم برد و «الو» را بی معطلی گفت؛ اما فقط سکوت بود که از آن طرف خط شنیده می‌شد. گوشی تلفن را به دیوار کوبید و دست در موهای جوگندمی‌اش کرد. نفس‌اش را محکم بیرون داد. گیلاس مشروبش را از روی میز برداشت و روی کاناپه‌ی چرمی دراز کشید؛ با همان فریادهای زن که در گوشش می‌پیچید. مشروبش را تا ته سر کشید…

قرار گذاشته بودند که اردوگاه را از تروریست‌های آزادی‌خواه جنبش فلسطین پاک کنند.
با دیدن کودکان و زنان همان اول، حساب کار دستش آمد. فهمید که هیچ مرد مبارزی اینجا نیست. نقشه‌ی شارون و پِیر با هماهنگی‌ بالایی‌ها، زیادی توخالی بود. آمریکا فقط تضمین می‌خواست که اسمش لو نرود. تضمین‌اش را که گرفت رضایت‌اش را اعلام کرد؛ مثل آب خوردن.
همه راضی بودند؛ خودش چرا باید ناراضی باشد؟!
چه فرصتی بهتر از این برای اثبات لیاقت!
احساسات فالانژیستی‌اش که گل کرد، صدای جیغ و فریاد کودکان و زنان بلند شد.
اسرائیلی‌ها خیالشان را تخت کرده بودند که مانع ورود خبرنگاران می‌شوند و در کمال آرامش کارشان را بکنند…

میان صداهای درهم و برهم چشم بست.

صبح 24 ژانویه با فریادهای آشنای زن بیدار شد. تعجب کرده بود که خوابش برده بود. برای جلسه باید آماده می‌شد، گره‌ی کرواتش بدقلقی می‌کرد ولی از پسش برآمد. با نشستن روی صندلی عقب اتومبیل، تصویر زن جلوی چشم‌هایش نشست. با موهای آشفته و روسری که عقب رفته بود. خودش را در چشم‌های روشن زن می‌دید که موذیانه می‌خندد.
با حرکت اتومبیل، سعی کرد تصویر زن را از ذهنش پاک کند؛ اما التماس‌های زن رهایش نمی‌کرد: «به بچه‌هایم کاری نداشته باشید.»

صدای گلوله‌هایی که شارون با کلت کمری‌اش کودکان را نشانه گرفته بود، گوش‌هایش را پر کرد.
سرباز چاقو بدست، زن را در آغوش گرفت. زن فریاد کشید و با تقلاهایش خودش را از او رهانید. ایلی خنده‌های خودش را در آن لحظات می‌شنید. بقیه هم می‌خندیدند.
محکم پلکهایش را فشار داد تا ادامه‌اش را نبیند.
شکم دریده‌ی زن، ذهنش را درگیر کرد و جنینی که میان دست‌های خونی افسر فالانژیست بالا برده شده بود. افسر سکندری خورد اما جنین از دست‌هایش رها نشد. تلوتلو با قهقهه جلو آمد و سر جنین را با چاقو جدا کرد. آن را به سمت جسدهای خواهر و برادرش پرت کرد. سرباز دیگر عربده کشید: «صلیب یادت رفت دلاور!»
برگشت و صلیب را بر روی سینه‌ی جنین هشت ماهه با چاقو کشید. صدای کف و هورا بلند شد…
این بار دیگر پلک نزد. چیزی در درونش فرو ریخت. درد نبود، به پشیمانی هم شبیه نبود، هرچه بود برای رهایی از آن، چنگ‌هایش را در چرمی صندلی ماشین، بیشتر فرو برد. دوست داشت از این خودش فرار کند اما راهی نبود.
یک لحظه تصمیم گرفت فریاد بزند تا از تمام تصویرهای ذهنش خالی شود.
شیشه را بر خلاف قوانین امنیتی کشید پایین. هر طور بود باید خودش را خلاص می‌کرد. «عمله‌ ها فریاد نمی‌زنند» در ذهنش زنگ خورد. منصرف شد و روی‌اش را به سمت راننده‌ی اتومبیل برگرداند.
صدای مهیبی، او را از جا کند، آتشی که با آن کودکان اردوگاه را می‌سوزاندند روبه روی چشمانش شعله کشید، نفس‌هایش پر شد از بوی گوشت سوخته، داغی که جسمش را تکه تکه می‌کرد به سرعت نور زیر پوستش می‌دوید.

ساعتی بعد روزنامه ها نوشتند: «ایلی حبیقه، سیاستمدار لبنانی که فرماندهی جنایت‌های اردوگاه صبرا و شتیلا را بر عهده داشت در یک بمبگذاری، در شرق بیروت ترور شد.»

پایان

پِیر جمیل موسس حزب فالانژیستهای لبنان که بعدها به الکتائب معروف شد.
مناخم بگین، نخست وزیر وقت رژیم جعلی اسرائیل

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها